در دهم اسفند ماه سال 1347، در روستای اسی کال از توابع شهرستان بابلسر، در
خانه ای کوچک و ساده، صدای نوزادی به گوش می رسید که نامش را عبدالعلی
نهادند.
عبدالعلی، فرزند دوم یک خانواده ی هفت نفره بود. بنا بر تربیت مذهبی پدر و
مادر، در
همه ی کارها به مقتدای خود اباعبدالله الحسین اقتدا می کرد. گویی خداوند، به
همین
خاطر او را در محرم، به خانواده اش امانت بخشید.
با رسیدن به سن مدرسه، دوران ابتدایی را در روستای اسی کلا، مدرسه ی
مهدیه
گذراند و بعد از آن دوران راهنمایی را در روستای درزی نقیب؛ مدرسه امام رضا
(ع) به
پایان رساند. همزمان با درس خواندن، در کار کشاورزی نیز به پدرش کمک می
کرد.
خوش قلب و مهربان بود و بین افراد خانواده از محبوبیت خاصی برخوردار بود. در
اوقات
فراغت، به خواندن قرآن و کتاب های مذهبی می پرداخت. به ورزش فوتبال
اهمیت
خاصی می داد.
به دلیل علاقه ای که به مسائل دینی داشت و به والدینش اصرار میکرد که او را
در
حوزه علمیه ثبت نام کنند.با وجود سن کم، فعالیت چشم گیری در بسیج محل و
سپاه
داشت. زمان شروع جنگ، شور و حال عجیبی برای جهاد در او ایجاد شد.
اصلا یکجا بند نمی شد، خودش را به هر دری می زد تا به جبهه برود. سرانجام،
به
خاطر رفتن به جبهه، ترک تحصیل کرد و در سن 15 سالگی، به بهشت زمینی خود،
یعنی جبهه های حق علیه باطل شتافت. بیشتر از دوازده روز از مدت حضورش در
جبهه
نمی گذشت که در تاریخ 1362/12/5، در عملیات والفجر 6، در منطقه عملیاتی
مهران،
به سوی معبود و معشوق خود پر کشید.
او می خواست مانند بانوی خود بی بی فاطمه الزهراء (س) گمنام و بی نشان
باشد،
اما خداوندی که او را در ماه محرم به خانواده اش، به رسم امانت داده بود؛ بعد
از 15
سال، دوباره او را در محرم 77 به آغوش خانواده اش برگرداند. او را در اردیبهشت
1377،
مصادف با محرم همان سال، بر روی بال های ملائک در گلزار شهدای اسی کلا
تشییع
کردند.
فرازهایی از وصیت نامه ی شهید
خدایا! تو را شکر می کنم که به من توان دادی و قدرت عقل و عمل عنایت فرمودی
تا
بتوانم در این راه قدمی کوتاه بردارم و خدمتی ناچیز به اسالم کنم. تو را
هزاران بار شکر،
که مرا لایق آن ساختی تا به دیدارت بشتابم و به لقائت نائل شوم.
یک مسلمان وظایف سنگینی دارد، وظایفی که بر دوش مؤمن خداپرست است، بر
دوش هیچ کس نیست. در هر حال ما باید از این دنیا برویم، پس چه بهتر که در راه
خدا
برویم تا در آن دنیا سرافراز باشیم.
ای برادران بسیجی! شما میان مردم، الگو و نمونه می باشید. شما نماینده انقالب
در
میان مردم هستید. اگر مردم از شما اشتباهی دیدند، نه تنها از شما بیزار می
شوند بلکه از
انقلاب و تمامی ارگان های انقلابی بیزار می شوند. سعی کنید مرتکب اشتباهی هر
چند
ناچیز هم نشوید، چرا که مردم شما را در لباس اسالم می بینند. سعی کنید در میان
مردم
اسلامی ما کمتر اشتباه کنید. به شوراها و انجمن اسلامی، کمک و یاری
دهید.
یادها و خاطره ها
دوست شهید: ساعت 8 صبح، شهید از روستا به واحد اعزام بسیج بابلسر آمد.
آن
روز بسیج خیلی شلوغ بود. رزمندگان زیادی جهت اعزام جمع شده بودند. من به
اتفاق
شهید و چند نفر از دوستان، عکس یادگاری گرفتیم. زمان رفتن خیلی شاد و
خوشحال
بود. انگار به مجلس عروسی می رفت. زمان اعزام می گفت: مرا حالل کنید و پیرو
انقلاب،
اسلام و رهبری باشید.
برادر شهید: همیشه در صحبت های خود می گفت: شهید شدن در راه خدا،
افتخاری
است که نصیب هر کس نخواهد شد. در اولین اعزام، حالت روحی او طوری بود که
من
فکر می کردم ایشان هیچ وقت بر نمی گردد و شهید می شود که همین طور هم
شد.
آخرین لحظه ای که می رفت، هنگام وداع ما روی ساختمان منزل در حال ساخت و
ساز
بودیم. او زمان خداحافظی لحظه ای به ما نگاه کرد و رفت. آنجا بود که به دلم
الهام شد
او دیگر بر نمی گردد.